اولین چیزی که چشمم را گرفت سادگی بود
به گزارش دنیای ویدئو، به گزارش خبرنگاران ، زهره طاهری- از کوچه پس کوچه های زیباشهر یکی یکی گذر کردیم، نام هرکدام با نام یکی از قهرمانان وطن گره خورده بود. کوچه شهید بهمئی، کوچه شهید فرجوانی،کوچه شهید بافنده و...
داخل کوچه شهید قپانی پیچیدیم. گرمای خرداد چهره های سرخی را از ما ساخته بود، اما نه مقدار رنگ سرخ شرمندگی که از روی شهدا و خانواده هایشان داشتیم. یکی یکی وارد خانه ایی شدیم که چند سالی بود درش را به روی بچه های تاریخ شفاهی باز گذاشته بود تا در کار آغاز شده خود را به خاتمه برسانند.
همسر شهید مصدق طاهری با همان چهره مهربانش به استقبال ما آمد و خوش آمد گفت.
وارد خانه شدیم، اولین چیزی که چشمم را گرفت سادگی و سادگی بود، چیزی که در خانه خیلی از شهدا می توانی ببینی.
یک دست فرش ساده و چند مبل قدیمی فضای کوچک اتاق نشیمن را پر نموده بود. چند لحظه ای زمان برد تا در آن فضا جاگیر شویم. سینی های شربت کمی از حرارت مان کم کرد. شیرینی صحبت های دایی شهید که حالا بزرگ خانواده بود افسوس زنده بودن پدر و مادر شهید مصدق را در دلم زنده کرد. کاش مادر مصدق اینجا بود و با کلامش مصدق را بیشتر به ما می شناساند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که گروهی دیگر وارد شدند و جای سوزن انداختن را هم در اتاق نشیمن گرفتند. من و تعدادی از همکارانم به دعوت خانواده وارد اتاق دیگری شدیم تا فضا کمی بازتر گردد، اول بار بود که به این خانه می آمدم، اما چه عجیب که احساس غریبی نداشتم، انگار که بارها آمده باشم.
چند دقیقه ای نگذشت که دوباره گروهی از مهمان ها وارد شدند. سلام و احوال پرسی کردیم و دنبال راه حلی برای جاشدن جمعیت در فضای خانه گشتیم. در نهایت صمیمانه تر از قبل کنار هم نشستیم.
محقق کتاب، آقای سلامات و نویسنده کتاب، آقای علی بخشی از روند کار توضیحاتی را به جمع حاضر ارائه دادند. از صحبت هایشان یک چیز را می شد فهمید، شهید خودش کار را جلو می برد. کافیست ما حرکت کنیم. دستمان را خالی نمی گذارد.
صحبت زیاد بود و وقت تنگ. هنوز قهرمانان زیادی بودند که بچه های تاریخ شفاهی باید به دنبالش می رفتند. دست های همسر شهید را فشردم و خواستم دعایش را بدرقه راهم کند. هنوز گنج های زیادی در گوشه و کنار این شهر پنهان هستند،نباید وقت را ازدست داد. بایدرفت، باید دوید باید حرکت کرد.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران